half brother فصل ۲ part : ۵۶
حتی اسمی هم از گرتا نمیاوردم نمی خواستم که دربارش کنجکاوی کنه و یا احیانا به چیزی شک کنه...
مامان دوباره مصرف قرص های خواب رو شروع کرده بود و من باید مثل عقاب می پاییدمش...
توی این فکر بودم که دیگه هیچ وقت قرار نبود با گرتا یکی بشم این یک طنز غمانگیز بود مامی به سارا حساس شده بود بدون اینکه اونو واقعا بشناسه و من به دختر سارا ! ما دوتا حسابی داغون بودیم
حتی یک روز رو هم بدون فکر گرتا که الان باکی داره قرار میزاره رو سپری نکرده بودم این منو دیوونه می کرد خیلی ازش دور و بی خبرم از روی طعنه قسمتی از وجودم بود که آرزو میکرد حداقل میتونستم مثل خواهرم ازش محافظت کنم حتی اگر با هم نبودیم.
این یه نوع مرضه..نه ؟
ما اگه یه نفر بهش صدمه بزنه چی ? من حتی از این موضوع با خبر نمی شدم و نمی تونستم ازش محافظت کنم و فکر اینکه اون با پسر دیگه ای بخوابه روانیم میکرد و باعث میشد بارها به دیوار اتاقم مشت بزنم تا سوراخ بشه بعدش یه شب کنترلم رو از دست دادم و بهش پیام دادم که دلم براش تنگ شده
ازش خواستم جواب نده و اونم نداد و باعث شد احساس بدتری داشته باشم من عهد کرده بودم که هرگز اون اشتباه رو تکرار نکنم
زندگی من دقیقا به همونچیزی برگشت که قبل از رفتن به بوستون داشتم سیگار کشیدن ، نوشیدن ، وهم خوابی متعدد دختران بود که برایم اهمیتی نداشتند
خالی از هر گونه لذت تنها فرقش این بود که هر چی بیشتر توی مرداب فرو میرفتم اشتیاقم برای گرتا بیشتر میشد...اون مزه ای داشت که تمام احساسات و
لذتم رو نسبت به بقیه ی دخترها از بین برده بود و حس با اون بودن یک ارتباط قوی انسانیه بسیار بسیار کشنده و در عین حال عالی بودهر بار که سعمی میکردم از شرش خالصم تا سوزش دلم کمتر بشه با شدت بیشتری شعله ور می شد
فکر میکنم که گرتا هم هم به من فکر میکنه قلبم اینو با تمام وجود حس میکنه
که باعث می شد بیشتر آتیش بگیرم این دردو رنجی بود که سالها منو توی خودش حل کرده بود
دو سال بعد وضعیت روحی مامی بعد از مالقات با یک مرد بهتر شده بود اون اولین دوست پسرش بود بعد از اینکه جونگسو ترکش کرداسمش جورج لِبانی بود و
صاحب فروشگاه زنجیرهای خیابانمون بود او تمام مدت توی خونه ما بود و با خودش کلی خرت و پرت خوردنی برای مامی آورد بالاخره دست از سر جونگسو و سارا برداشت جورج مرد خوبی بود اما هر وقت مامی بیشتر با اون وقت می گذروند اوضاع برای
من سخت ترو کامم تلخ تر میشد چون این من من بودم که دختری که میخواستم
رو از دست دادم چون فکر میکردم این موضوع مادرم را نابود خواهد کرد..
حاال اون خوشحال بود و من هنوز احساس بدبختی میکردم و گرتا هم رفته بود
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
مامان دوباره مصرف قرص های خواب رو شروع کرده بود و من باید مثل عقاب می پاییدمش...
توی این فکر بودم که دیگه هیچ وقت قرار نبود با گرتا یکی بشم این یک طنز غمانگیز بود مامی به سارا حساس شده بود بدون اینکه اونو واقعا بشناسه و من به دختر سارا ! ما دوتا حسابی داغون بودیم
حتی یک روز رو هم بدون فکر گرتا که الان باکی داره قرار میزاره رو سپری نکرده بودم این منو دیوونه می کرد خیلی ازش دور و بی خبرم از روی طعنه قسمتی از وجودم بود که آرزو میکرد حداقل میتونستم مثل خواهرم ازش محافظت کنم حتی اگر با هم نبودیم.
این یه نوع مرضه..نه ؟
ما اگه یه نفر بهش صدمه بزنه چی ? من حتی از این موضوع با خبر نمی شدم و نمی تونستم ازش محافظت کنم و فکر اینکه اون با پسر دیگه ای بخوابه روانیم میکرد و باعث میشد بارها به دیوار اتاقم مشت بزنم تا سوراخ بشه بعدش یه شب کنترلم رو از دست دادم و بهش پیام دادم که دلم براش تنگ شده
ازش خواستم جواب نده و اونم نداد و باعث شد احساس بدتری داشته باشم من عهد کرده بودم که هرگز اون اشتباه رو تکرار نکنم
زندگی من دقیقا به همونچیزی برگشت که قبل از رفتن به بوستون داشتم سیگار کشیدن ، نوشیدن ، وهم خوابی متعدد دختران بود که برایم اهمیتی نداشتند
خالی از هر گونه لذت تنها فرقش این بود که هر چی بیشتر توی مرداب فرو میرفتم اشتیاقم برای گرتا بیشتر میشد...اون مزه ای داشت که تمام احساسات و
لذتم رو نسبت به بقیه ی دخترها از بین برده بود و حس با اون بودن یک ارتباط قوی انسانیه بسیار بسیار کشنده و در عین حال عالی بودهر بار که سعمی میکردم از شرش خالصم تا سوزش دلم کمتر بشه با شدت بیشتری شعله ور می شد
فکر میکنم که گرتا هم هم به من فکر میکنه قلبم اینو با تمام وجود حس میکنه
که باعث می شد بیشتر آتیش بگیرم این دردو رنجی بود که سالها منو توی خودش حل کرده بود
دو سال بعد وضعیت روحی مامی بعد از مالقات با یک مرد بهتر شده بود اون اولین دوست پسرش بود بعد از اینکه جونگسو ترکش کرداسمش جورج لِبانی بود و
صاحب فروشگاه زنجیرهای خیابانمون بود او تمام مدت توی خونه ما بود و با خودش کلی خرت و پرت خوردنی برای مامی آورد بالاخره دست از سر جونگسو و سارا برداشت جورج مرد خوبی بود اما هر وقت مامی بیشتر با اون وقت می گذروند اوضاع برای
من سخت ترو کامم تلخ تر میشد چون این من من بودم که دختری که میخواستم
رو از دست دادم چون فکر میکردم این موضوع مادرم را نابود خواهد کرد..
حاال اون خوشحال بود و من هنوز احساس بدبختی میکردم و گرتا هم رفته بود
خب اینم از پارت هدیه لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۴.۴k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط